روایت غریب نوازی و خودگدازی!
- شناسه خبر: 611
- تاریخ و زمان ارسال: 7 دی 1400 ساعت 03:49
- نویسنده: تیم تحریریه
✍ ابوذر خواجویینسب/ مدیر مرکز سیرجانشناسی
«تصورم این است که هیچ کدام ازاین وزیرانی که آمدهاند و رفتهاند، حریف بازنشسته کردن امثال مخلص نبودهاند. عقیدهام ایناست که بازنشستگی من بهدست کسی خواهد بود که از یک روستای دورافتاده #کرمان برخیزد و وزیرعلوم شود و آنوقت به دلیل اینکه امیرنظام گروسی در مجلس روضه کرمانیان گفته بود: کرمانیها «خود بد غریب نواز!»ند و باز به دلیل اینکه من همه جا نوشتهام که «نباشد سمیناری که من در آن شرکت کنم و در آنجا به تقریبی یا به تحقیقی یادِ کرمان به میان نیاید» آری در چنین حالواحوالی حکم بازنشستگی زودرس را کفدست مخلص بگذارد.
.
این بخشی از زندگینامهی استاد #باستانیپاریزی بود. بهروایت خودش و از فصلِ بازنشستگی. استاد را چه شده بود که فکر میکرد، نامهی بازنشستگیاش بهدست کسی امضاء میشود که مثل خودِ او، اهلِ روستایی دورافتاده از کرمان خواهد بود.؟ او که در هر نوشتهای با هنرمندیِ تمام به پاریز و سیرجان و کرمان، گریزی میزد، چگونه باور داشت که همولایتیهایش، «خود بد و غریبنواز» هستند.؟
.
استاد اهلِ گلایه نبود. حتی اگر میخواست زبان به گلایه بگشاید باز هم طنز را چاشنیاش میکرد. به قول مرادیکرمانی او «تاریخ تلخ و غمبار» ایران را «شیرین» کرده بود. پس راویِ شیرینسخنِ تاریخ را چه به تلخیِ گفتار؟!
.
باستانی عاشقانهزیست و عاشقانه مرد. تا زندگی کرد، بینیاز از تجلیل بود و روزی هم که رفت، بینیاز از مرثیه و مویه! اینها را نوشتم تا بگویم او با بنیبشری سرِ جنگ نداشت. حالا که درک نکردیم که یکی از بزرگترین چهرههای علمی ایران، همولایتیِ ما و زادهی همین پاریزِ خودمان است، لااقل کمی انصاف داشته باشیم و «باستانیستیزی» را کنار بگذاریم.
.
حدود یکسال و اندی پیش و در یکی از میادینِ #نجفشهر، چشمم به یک «اِلِمانکتاب» افتاد، که بهتازگی نصب شده بود. این اِلِمان، نمایی بود از چهارکتاب. کتابِ مقدس قرآنکریم، نهجالبلاغه، مجموعهی اشعار دکترصفارزاده و کتابِ تاریخکرمان، نوشتهی دکتر باستانیپاریزی.
.
چند ماه بعد که از کنارِ همان میدان عبور کردم، متوجهشدم شهرداری نجفشهر ( در زمان شهردار سابق)، نمای مربوط به کتابِ استادباستانی را حذف کرده است.! البته که استاد حذفشدنی نیست و نیکنامیاش، عالمگیرتر از آن است که قابل انکار باشد. اما این اتفاق هم بماند بهیادگار، از زمانهای که بیامان تیشه بر ریشهی خود زدیم!